در لغز شمع و مدح حکیم عنصری

ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند گوی اندر روح تو مضمر همی‌گردد بدن
گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن
پیرهن در زیر تن‌پوشی و پوشد هر کسی پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی چون شوی بیمار، بهتر گردی از گردن زدن
تا همی‌خندی، همی‌گریی و این بس نادر است هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی‌مهرگان بگریی بی‌دیدگان و باز خندی بی‌دهن
تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن
خویشتن سوزیم هر دو، بر مراد دوستان دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن
آنچه من در دل نهادم، بر سرت بینم همی وانچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن
اشک تو چون در که بگدازی و بر ریزی به زر اشک من چون ریخته بر زر همی برگ سمن
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن
رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن
از فراق روی تو گشتم، عدوی آفتاب وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتنن
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفااندر دو تن
رازدار من تویی، ای شمع یار من تویی غمگسار من تویی من زان تو، تو زان من
تو همی‌تابی و من برتو همی‌خوانم به مهر هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی‌عیب و دل بی‌غش و دینش بی‌فتن