حکایت

جاهلی از گنج خرد تنگدست آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانه‌ها بود سراسیمه چو دیوانه‌ها
رفت یکی روز به ویرانه‌ای چون دل ویران خودش خانه‌ای
جغد به میراث در او خانه گیر گشته بسی جغد در آن خانه پیر
گشته روان ریگ در آن سرزمین خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب بر تن او نقش و نگاری عجب
شکل خوشی در نظرش نقش بست نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت غافل از آن زهر که در نیش داشت
بر کف او نیش فرو برد مار نیش مگو دشنه‌ی زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای سر به زمین سود و برآورد وای
داشت یکی دشمن دانا رسید بر سر آن خسته که مارش گزید
چاره‌ی آن زهر دل آزار جست کارد زد و پنجه‌اش انداخت چست
زهر کش جهل نظر باز کرد دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون رفت چو سر پنجه ز دستم برون
جز نم خون کامده از تن فرو آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافته‌ای دست و به جان رنجه‌ام سستی تو گر نبری پنجه‌ام
گفت خردپیشه که خاموش باش شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست داد ترا چشمه‌ی حیوان به دست
بوسه‌ی آن رخت کشیدت به خاک زخم منت باز رهاند از هلاک