قصیده

چه در گوش گل گفت باد خزانی که انداخت از سر کلاه کیانی
ز بالای اشجار از باد دستی نسیم خزان می‌کند زر فشانی
به تاراج برگ درختان ز هر سو کند موذی باد موشک دوانی
شده برف ظاهر به فرق صنوبر چو دستار بر تارک مولتانی
از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا که خوردند سیی ز باد خزانی
ز یخ آب را لوح سیمین به دامن چو طفلی که دارد سر درس خوانی
چو بلبل نظر کرد کز لشکری دی گل افتاد از مسند کامرانی
کفن کرد از برف بر خود مهیا که بی او نمی‌خواهم این زندگانی
ببین گردش دور و طور زمان را به گردش درآور می ارغوانی
می کهنه و نو خطی را طلب کن که حظ یابی از نوبهار جوانی
سبک باش و بردار رطل گران را که از دل برد بار محنت گرانی
به دست آر تا می‌توان جام باده مده عشرت از دست تا می‌توانی
به یاران جانی دمی خو بر آور که عیشی‌ست خوش بزم یاران جانی
خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می چو مینای چرخ و سهیل یمانی
که در بزم عشرت به گردش درآری به کامت شود گردش آسمانی
چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی
رسانی دماغ از شراب دمادم سرود پیاپی به گردون رسانی
قدح چون حریفان می‌کش به مجلس نبندد لب از خنده کامرانی
چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب کند چشم مینای می خونچکانی
به سازنده دف آورد روی در روی نوازنده با نی کند همزبانی