پادشاهی بود بس عالی گهر
|
|
گشت عاشق بر غلام سیم بر
|
شد چنان عاشق که بیآن بت دمی
|
|
نه نشستی و نه آسودی دمی
|
از غلامانش برتبت بیش داشت
|
|
دایما در پیش چشم خویش داشت
|
شاه چون در قصر تیر انداختی
|
|
آن غلام از بیم او بگداختی
|
زانک از سیبی هدف کردی مدام
|
|
پس نهادی سیب بر فرق غلام
|
سیب را بشکافتی حالی به تیر
|
|
و آن غلام از بیم گشتی چون زریر
|
زو مگر پرسید مردی بیخبر
|
|
کز چه شد گلگونهی رویت چو زر
|
این همه حرمت که پیش شهتر است
|
|
شرح ده کین زرد رویت از چه خاست
|
گفت بر سر مینهد سیبی مرا
|
|
گر رسد از تیرش آسیبی مرا
|
گوید انگارم غلامی خود نبود
|
|
در سپاهم ناتمامی خود نبود
|
ور چنان باشد که آید تیر راست
|
|
جمله گویندش ز بخت پادشاست
|
من میان این دو غم در پیچ پیچ
|
|
بر چهام جان پر خطر، بر هیچ هیچ
|