در مدح عمادالدین سیف‌الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
رتبت سامیش چون بسم‌الله آمد نزد عقل ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور
او و بسم‌الله تو گویی دو درند از یک صدف او و بسم‌الله تو گویی دو برند از یک شجر
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات

تا نقاب از چهره‌ی جان مقدس بر گرفت هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان ناوک اندر دیده‌ی دجال و گوش خر گرفت
مهره‌ای کش می‌ندید اندر هه دریا سپهر یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این: یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت