آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
|
|
ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
|
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور
|
|
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
|
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود
|
|
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
|
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب
|
|
نیمهی پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
|
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی
|
|
وهمش از روی گهر پردهی عرض را دور کرد
|
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او
|
|
باز را هنگام کوشش دایهی عصفور کرد
|
همچو پردهی عالم علوی برآسود از فساد
|
|
عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
|
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد
|
|
جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
|
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست
|
|
خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
|
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
|
|
گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
|
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را
|
|
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
|
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
|
|
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
|
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
|
|
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
|
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
|
|
حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
|
گر چه دشوارست برهان کردن هیت ولیک
|
|
هیت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
|
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند
|
|
مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
|
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست
|
|
در حساب آنگه روزی با کسی احسان کند
|
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست
|
|
کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
|