در مدح خواجه اسماعیل شنیزی

اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی
نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی
اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسم‌الله ترا هر دم هزاران نعره‌ی «هل من مزید» ستی
وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی

پسری دیدم پوشیده قبای گفتم او را که به نزدیک من آی
گفت من دیر بمانم نایم گفتم او را که بیا ژاژ مخای
دیر کی مانی جایی که بود سیم در دست و گروگان در پای
من اگر ایستاده‌ام مسته خویشتن گر نشسته‌ای مستای
زان که تو فتنه‌ای و من علمم تو نشسته بهی و من بر پای

به هفت کشور تا شکر پنج و ده گویم نبود خواهم ساکن دو روز در یک جای
دو پای دارم چار دگر بباید از آنک به هفت کشور نتوان رسید بی‌شش پای
چنان زندگانی کن ای نیک رای از آن پس که توفیق دادت خدای
که خایند ز اندوهت انگشت دست چو اندر زمینت آید انگشت پای
مکن در جهان زندگانی چنانک جهانی به مرگ تو دارند رای

سخا و سخن جان محض‌ست ایرا که از خوب گویی و از خوشخویی
بماند همی زنده بی کالبد ز من شعر نیک و ز تو نیکویی

نکند دانا مستی نخورد عاقل می ننهد مرد خردمند سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او ور کنی عربده گویند که او کرد نه می

کسی را کو نسب پاکیزه باشد به فعل اندر نیاید زو درشتی