این قطعه را بر گور نظام الملک محمد نوشتند

به دو شعر رکیک ناموزون که بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شود چکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آید شاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوح ندهد در دو سال نانی نیم

گفت حکیمی که مفرح بود آب و می و لحن و خوش و بوستان
هست ولیکن نبود نزد عقل هیچ مفرح چو رخ دوستان

چند گویی که زحمتت کردم تا نگردی ز من گران گران
به سر تو که دوستر دارم زحمت تو ز رحمت دگران

منم آن مفلسی که کیسه‌ی من ندهد شادیی به طراران
سیم در دست من نگیرد جای چون خرد در دماغ می خواران
مستی از صحبتم بپرهیزد همچو خواب از دو چشم بیماران
من چنین آزمند نومیدم از تو ای قبله‌ی نکوکاران
کافتاب امید را به فلکی خشکسال نیاز را به باران

ای به عین حقیقت اندر عین باز کرده ز بهر دیدن عین
پیش عین تو عین دوست عیان تو رسیده به عین و گویی این
چون تو آید ز عین تو همه تو ایستاده چو سد ذوالقرنین
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی آن تو از تو دروغ باشد و مین
کی مسلم بود ترا توحید چون که اثبات می کنی اثنین
بیش تو زان میان به باطل و حق چند گویی تفاوت ما بین
در یکی حال مستحیل بود اجتماع وجود مختلفین