در صف خانگاه محمد منصور واقع در سرخس که وی در آن داروخانه و کتابخانه برای فقرا و درویشان بنیاد نهاد

ای سنایی بود که در غزنین می‌ندانند شاه را ز عروس

چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بیاور طاس می بر دست من نه به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
قرین و جنس من خمار و مطرب بسنده‌ست از همه اقران و اجناس
مرا باید خراباتی شناسد خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
می است الماس و گوهر شادمانی نگردد سفته گوهر جز به الماس
می و معشوق را بگزین به عالم جز این دیگر همه رزق است و ریواس
چه خواهم برد از دنیا به آخر دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
چه گویید اندرین معنی که گفتم اجیبوا ما سالتم ایها الناس
رفیقا جام می بر یاد من خور که زیر آسیای غم شدم آس

ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش بشکن شبه‌ی شهوت و غواص درر باش
از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش
هر چند که طوطی دلت کشته‌ی زهرست آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش
چون تو به دل زهر شکر داری از خود زهر تن او گردد تو مرد عبر باش
در مکه‌ی دین ابرهه‌ی نفس علم زد تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش
نمرود هوای خانه‌ی باطن و ز بت آگند او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش
گر خلق جهان ابرهه‌ی دین تو باشد تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش
آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد تو دیده‌ی یعقوب ورا بوی پسر باش
ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش