چنان نباید بودن که گر سرش ببرند | به سر بریدن او دوستان خرم گردند |
□
خواجگانی که اندرین حضرت | خویشتن محتشم همی دارند | |
آن نکوتر که خادمان نخرند | حرم اندرحرم همی دارند |
□
دل منه با زنان از آنکه زنان | مرد را کوزهی فقع سازند | |
تا بود پر زنند بوسه بر آن | چون تهی شد ز دست بندازند |
□
خادمان را ز بهر آن بخرند | تا به رخسارشان فرو نگرند | |
«لا الی هولاء» نه مرد و نه زن | بین ذالک نه ماده و نه نرند | |
جای ایشان شدست هند و عجم | لاجرم هر دو جا به دردسرند |
□
منشین با بدان که صحبت بد | گر چه پاکی ترا پلید کند | |
آفتاب ار چه روشنست او را | پارهای ابر ناپدید کند |
□
دوستی گفت صبر کن زیراک | صبر کار تو خوب زود کند | |
آب رفته به جوی باز آید | کارها به از آنکه بود کند | |
گفتم ار آب رفته باز آید | ماهی مرده را چه سود کند |
□
ای سنایی کسی به جد و به جهد | سر گری را سخنسرای کند | |
یا کسی در هوا به زور و به قهر | پشه را با شه یا همای کند | |
من چو چنگش به چنگ و طرفهتر آنک | او ز من ناله همچو نای کند | |
باز رفتن بر اشترست ولیک | نالهی بیهده درای کند | |
نه شکرخای نیست در عالم | که کسی یار چرم خای کند | |
لاجرم دل بسوخت گر او را | دل همی نام دلربای کند | |
کافر ار سوخته شود چه عجب | چون همی نام بت خدای کند |