در مدح مسعود سعد سلمان

آنچه دی کرد به من آن پسر سر گرغر اندر آفاق ندیدم که یکی لمتر کرد
گفتمش پوتی و لوتی کنی امروز مرا دست بر سر زد و پس پای سبک در سر کرد
دست در گردنم آورد پس او از سر لطف گوش و آغوش مرا پر گهر و زیور کرد
تا تو آبی خوری آن جان جهان بی‌مکری پشتم از آب تهی و شکم از نان پر کرد

آنکه تدبیر ظفر گستر او گر خواهد عقده‌ی نفی ز دیباچه‌ی لا برگیرد
تیغ را در سخن ملک زبان کنده شود هر کجا او قلم کامروا برگیرد
در هوایی که در او پای سمند تو رسد تشنه از عین سراب آب بقا برگیرد

با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد
به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران گر چه دی بی‌خردی بود کنون بخرد شد
راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد