زانک بهر جواز شعر ترا
|
|
شعر هر شاعری که دستان کرد
|
بهر عشق پدید کردن خویش
|
|
خویشتن در میانه پنهان کرد
|
من چه دانم که از برای فروخت
|
|
آنک خود را نظیر حسان کرد
|
پس چو شعری بگفت و نیک آمد
|
|
داغ مسعود سعد سلمان کرد
|
شعر چون در تو حسود ترا
|
|
جگر و دل چو لعل و مرجان کرد
|
رو که در لفظ عاملان فلک
|
|
مر ترا جمع فضل وحدان کرد
|
سخن عذب سهل ممتنعت
|
|
بر همه شعر خواندن آسان کرد
|
هر ثنایی که گفتی اندر خلق
|
|
خلق و اقبال تو ترا آن کرد
|
چه دعا گویمت که خود هنرت
|
|
مر ترا پیشوای دو جهان کرد
|
شکر ایزد را که تا من بودهام
|
|
حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
|
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت
|
|
هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
|
از طمع هرگز ندادم پشت خم
|
|
وز حسد هرگز نکردم روی زرد
|
نیستم آزاد مرد ار کردهام
|
|
یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
|
با سلامت قانعم در گوشهای
|
|
خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
|
چند چیزک دوست دارم زین جهان
|
|
چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
|
جامهی نو جای خرم بوی خوش
|
|
روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
|
یار نیک و بانگ رود و جام می
|
|
دیگ چرب و نان گرم آب سرد
|
برنگردم زین سخن تا زندهام
|
|
گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
|
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر
|
|
پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
|
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش
|
|
تا نباشی یک زمان از عیش فرد
|