روح مجرد شد خواجه زکی | گام چو در کوی طریقت نهاد | |
خواست که مطلق شود از بند غیر | دست به انصاف و سخا بر گشاد | |
دادهی هر هفت فلک بذل کرد | زادهی هر چار گهرباز داد |
□
صدر اسلام زنده گشت و نمرد | گر چه صورت به خاک تیره سپرد | |
در جهان بزرگ ساخت مکان | هم بخردان گذاشت عالم خرد | |
پس تو گویی که مرثیت گویش | زنده را مرثیت که یارد برد |
□
به گرمای تموز از سرد سوزش | صد و پنجه مسافر خشک بفشرد | |
رهی رفت و غلام برده برده | زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد | |
زه ای پستت بمانده ماه بهمن | زهی زنگی زن کیسه کج افسرد | |
ای شده خاک در تواضع و حلم | زیر پای که و مه و زن و مرد | |
آز ما گرسنهست سیرش کن | کار را خاک سیر داند کرد |