شکایت از روزگار

فرق باشد میان لام و الف این چه آشوب و حشو و لامانیست
چه گرانی کنی ز کافه‌ی کاف این گرانی ز بهر ارزانیست
تن خود را عمارتی فرمای کاین عمارت نصیب دهقانیست
تا سنایی ز خاک سر بر زد در خراسان همه تن آسانیست
فتنه‌ی روزگار او شده‌اند گر عراقی و گر خراسانیست

آمد آن حور و دست من بربست زده استادوار نیش به دست
زنخ او به دست بگرفتم چون رگ دست من ز نیش بخست
گفت هشیار باش و آهسته دست هر جا مزن چون مردم مست
گفتمش گر به دست بگرفتم زنخ ساده‌ی تو عذرم هست
زان که هنگام رگ زدن شرطست گوی سیمین گرفتن اندر دست

آمد آن رگ زن مسیح پرست تیغ الماس گون گرفته به دست
کرسی افگند و بر نشست بر او بازوی خواجه‌ی عمید ببست
نیش درماند و گفت: «عز علی» این چنین دست را نیابد خست
سر فرو برد و بوسه‌ای دادش خون ببارید از دو دیده به طشت

مرحبا بحری که آبش لذت از کوثر گرفت حبذا کانی که خاکش زینت از عنبر گرفت
اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست اصل وقتی خضر بر دو فرع اسکندر گرفت
جان و علم و عقل سرگردان درین فکرت مدام کان چه جوهر بود کز وی عالمی گوهر گرفت
چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد هر کرا سر دید بی‌سر کردو کار از سر گرفت
در همه بستان همت هیچ کس خاری ندید عکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت
آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نیافت پاره‌ای زان آب بر آتش زد آتش در گرفت