زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست
|
|
گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست
|
یافتم در بیقراری مرکزی کز راه دین
|
|
جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
|
یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان
|
|
کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست
|
در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل
|
|
بر جمال چهرهی آزادگان دینار نیست
|
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم
|
|
گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست
|
زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم
|
|
جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست
|
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان
|
|
رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست
|
ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست
|
|
جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست
|
«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق
|
|
پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست
|
از پی عشق بتان مردانگی باید نمود
|
|
گر چو زن بیهمتی پس لاف مردان شرط نیست
|
چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیدهای
|
|
پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
|
از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی
|
|
دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست
|
چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو
|
|
پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست
|
ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»
|
|
پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست
|
چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
|
|
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست
|