شکایت از روزگار

ای داده به باد این مه با برکت و با خیر ما ناکت ازین آتش در دل شرری نیست
بسیار کسا کو بر عیدی چو تو می‌خواست امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست
اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست

زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست
یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست
در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل بر جمال چهره‌ی آزادگان دینار نیست
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست
زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست

ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست
«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست
از پی عشق بتان مردانگی باید نمود گر چو زن بی‌همتی پس لاف مردان شرط نیست
چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیده‌ای پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست
چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست
ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل» پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست
چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست

هر که در خطه‌ی مسلمانیست متلاشی چو نفس حیوانیست
هر که عیسی‌ست او ز مریم زاد هر که او یوسفست کنعانیست