برخیز و برافروز هلا قبلهی زردشت
|
|
بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت
|
بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز
|
|
ناکام کند روی سوی قبلهی زردشت
|
بس سرد نپایم که مرا آتش هجران
|
|
آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت
|
گر دست نهم بر دل از سوختن دل
|
|
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
|
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
|
|
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
|
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد
|
|
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت
|
ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست
|
|
حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست
|
از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما
|
|
یک زاویهای نیست که پر خون جگری نیست
|
آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید
|
|
کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست
|
ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو
|
|
او را بجز از وقت صبوحی سحری نیست
|
بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک
|
|
ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست
|
آن دل که همی ترسد از شعلهی آتش
|
|
والله که به جز روزه مر او را سپری نیست
|
بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش
|
|
امروز به جز خاک مر او را مقری نیست
|