ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
|
|
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
|
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
|
|
پردهی خلقان تویی چون روی بنماید محن
|
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
|
|
بندهی یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
|
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
|
|
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
|
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
|
|
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
|
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
|
|
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
|
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
|
|
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
|
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
|
|
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
|
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
|
|
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
|
روضهی شرع معینالدین ز بهر عز دین
|
|
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
|
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
|
|
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
|
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
|
|
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
|
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
|
|
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
|
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
|
|
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
|
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
|
|
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
|
از برای انتظار مجلست را روز و شب
|
|
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
|
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
|
|
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
|
گر تن ما جامهی عیدی ندارد گو مدار
|
|
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
|
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
|
|
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
|
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
|
|
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
|