در مدح قاضی نجم‌الدین حسن غزنوی

ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی پرده‌ی خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی بنده‌ی یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضه‌ی شرع معین‌الدین ز بهر عز دین از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد رفته‌ای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامه‌ی عیدی ندارد گو مدار چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن