در مدح امین الدین رازی

اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان
مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون که گمراهی برون آیی بسی گمره‌تر از هامان
نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان
بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان
نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان
هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان
تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان
ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان
همه اکرام و احسان‌ست سیلی خوردن اندر سر چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان
زنی کو عده‌ی دین داشت آنجا مردوار آمد تنی کو مده‌ی کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم می‌پوید به عشق مصطفا صادق هشام از مکه می‌جوید صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان