میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط
|
|
یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان
|
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز
|
|
هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان
|
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید
|
|
سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان
|
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ
|
|
جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران
|
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد
|
|
این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان
|
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر
|
|
گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان
|
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی
|
|
از برای امن ما یارب تو دارش در امان
|
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال
|
|
ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان
|
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست
|
|
خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان
|
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون
|
|
گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان
|
از برای کرد او را آید اندر چشم نور
|
|
از برای گفت او را آید اندر جسم جان
|
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم
|
|
این نکوتر باز کتش در زد اندر نردبان
|
زیر سایهی آفتاب دولتست آن ماه روی
|
|
روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان
|
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین
|
|
دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان
|
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید
|
|
مایهی شادی جدا کرد از مزاج زعفران
|
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار
|
|
چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان
|
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک
|
|
کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان
|
بود بتخانهی گروهی ساحت بیت الحرام
|
|
بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان
|
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت
|
|
قبلهی سنت شد این و کعبهی خدمت شد آن
|
قبلهی دین امامان خاندان تست و بس
|
|
دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان
|