در مدح خواجه علاء الدین ابویعقوب یوسف بن احمد حدادی شالنکی غزنوی و ابوالمعالی احمدبن یوسف

میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی از برای امن ما یارب تو دارش در امان
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان
از برای کرد او را آید اندر چشم نور از برای گفت او را آید اندر جسم جان
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم این نکوتر باز کتش در زد اندر نردبان
زیر سایه‌ی آفتاب دولت‌ست آن ماه روی روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید مایه‌ی شادی جدا کرد از مزاج زعفران
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان
بود بتخانه‌ی گروهی ساحت بیت الحرام بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت قبله‌ی سنت شد این و کعبه‌ی خدمت شد آن
قبله‌ی دین امامان خاندان تست و بس دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان