ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
|
|
وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
|
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد
|
|
هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان
|
ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون
|
|
وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان
|
ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک
|
|
عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان
|
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون
|
|
می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان
|
آفتاب ار بیمدد تا بد ز عونت زین سپس
|
|
چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان
|
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال
|
|
هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان
|
هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست
|
|
چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان
|
هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول
|
|
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان
|
چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او
|
|
لاله روید از میان خاره در فصل خران
|
آنکه بذل اوست هر جا بارنامهی هر غریب
|
|
و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهی هر کاروان
|
دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب
|
|
مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان
|
رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین
|
|
چون کله گوشهی علایی نور داد اندر جهان
|
نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را
|
|
آل محمود از سنان و آل حداد از لسان
|
خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست
|
|
چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان
|
پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش
|
|
مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان
|
آنکه گاه پایداری دولت خود را همی
|
|
طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان
|
آنکه گاه دانشآموزی ز بهر قهر نفس
|
|
بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
|
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر
|
|
خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمهدان
|
دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون
|
|
بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان
|