به بیدیدهای ابلهی گفت: کوری | بدو گفت بی دیده: کوری که کورم | |
الا ای نانت چو من نیست پخته | فطیری که گرمست اکنون تنورم | |
من اینم که گفتم چو دانی که اینم | تو پس گر سر شر نداری مشورم | |
اگر عیب خود خود نگویم به مردم | نه درویش خانه نهد مرگ گورم | |
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد | که اندر بغلها نهد مرگ سورم |