مقدسی که قدیمست از صفات کمال
|
|
منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال
|
به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد
|
|
بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال
|
صفات قدس کمالش بری ز علت کون
|
|
نمای بحر لقایش بداده فیض وصال
|
به هستی جبروتی نیاید اندر وهم
|
|
به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال
|
جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق
|
|
نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال
|
نه اولیت او را بود گه اول
|
|
نه آخریت او را نهایتست و مل
|
زحیر حد ثانی ورا بود منزل
|
|
نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال
|
به قدرت صمدیت لطایف صنعش
|
|
بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال
|
به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم
|
|
نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال
|
چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت
|
|
چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال
|
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم
|
|
منزهست به وصف از حلول حالت و حال
|
جلال وحدت او در قدم به سرمد بود
|
|
صفات عزت او باقیست در آزال
|
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد
|
|
به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال
|
به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب
|
|
نه در سرادق مجدش علوم راست مجال
|
نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف
|
|
نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال
|
هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد
|
|
بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال
|
هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش
|
|
بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال
|
برای جلوهگری از سرادق عرشی
|
|
کند منور مغرب بروی خوب هلال
|
به صبحدم کشد او شمس از دریچهی شرق
|
|
نهد به قبهی چرخ بلند وقت زوال
|
ز نور چرخ منور کند طلایهی سیم
|
|
کند ز بیضهی کافور صبح ارض و جبال
|