در مدح سرهنگ امیر محمد هروی

بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ
چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ
پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ
تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ
گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ
که ببینی پس از این از قبل خدمت تو پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ
آهنین گوهر شد روی من از آتش دل همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ
روشنست آینه‌ی فضلم چون زنگ ولیک آینه‌ی بختم تاریک همی دارد زنگ
قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ
دولت آن راست درین وقت که آبست از که صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ
آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ
مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست شعر بی‌جامه‌ی آن مرد نمی‌گیرد هنگ
جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ
شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ
من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ
ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ
چون کبوتر نشوم بهره‌ی کس بهر شکم گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ
تا سپهرست و فلک پایه‌ی ماه و خورشید تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ
روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ