در مدح سرهنگ امیر محمد هروی

ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ
آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ
نزد دیدارش که بوده بهای بهمن پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ
گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ
بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ
ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ
بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایه‌ی عقل گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ
گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا دایره‌ی مرکز و دریا بود آن را پا سنگ
دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ
آنچه در وقعه‌ی قنوج تو کردی از زور و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ
سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ
مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ
تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ
بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ
روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ
آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ
چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ
عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامه‌ی جنگ