آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر
|
|
در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
|
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت
|
|
نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
|
آن نهالی که نشانند به نام کف او
|
|
خاک بیتربیت نامیه آرد به برش
|
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد
|
|
مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
|
آتش همتش ار میل کند سوی هوا
|
|
آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
|
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو
|
|
عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
|
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا
|
|
تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
|
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام
|
|
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
|
هر که او چشم سوی چشمهی خورشید نهاد
|
|
سایهی قامت خود پیش نبیند بصرش
|
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود
|
|
که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
|
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
|
|
که نود سال همی عمر دهد نور خورش
|
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی
|
|
که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
|
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید
|
|
یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
|
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور
|
|
چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
|
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز
|
|
بندهی او شو ازین فاقه و خواری بخرش
|
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش
|
|
کان گیا کش بنگارند نچینند برش
|
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو
|
|
آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
|
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک
|
|
قوت ناطقه باید که بگوید صورش
|
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
|
|
نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
|
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق
|
|
طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
|