در مدح قاضی ابوالفتح برکات بن مبارک

آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
آن نهالی که نشانند به نام کف او خاک بی‌تربیت نامیه آرد به برش
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
آتش همتش ار میل کند سوی هوا آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
هر که او چشم سوی چشمه‌ی خورشید نهاد سایه‌ی قامت خود پیش نبیند بصرش
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار که نود سال همی عمر دهد نور خورش
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز بنده‌ی او شو ازین فاقه و خواری بخرش
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش کان گیا کش بنگارند نچینند برش
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک قوت ناطقه باید که بگوید صورش
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
کار بی‌دل به زبان سنگ ندارد بر خلق طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش