در مدح قاضی ابوالفتح برکات بن مبارک

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف جامه‌ی عافیتی صید کند زیب و فرش
صد هزاران رگ جان غمزه‌ی خونیش گشاد کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم زان دو بیجاده‌ی پر شکر عاشق شکرش
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
باد پیمای‌تر از من نبود در ره عشق کز پی دیده‌ی خود سرمه کنم خاک درش
از برای مدد عشق مرا بر دل من حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت هر کرا تربیت عشق بود جلوه‌گرش
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ کاندر آن چهره‌ی پرنور و لب چون شکرش
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود خواهم از عارضه‌ی بی‌خبری کور و کرش
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
برکاتی که ز جود کف با برکت او روزگار فضلا گشت چو نام پدرش