ای سنایی خواجهی جانی غلام تن مباش
|
|
خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش
|
گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد
|
|
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش
|
خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو
|
|
جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش
|
کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش
|
|
نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش
|
یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش
|
|
مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش
|
در میان نیکوان زهره طبع ماهروی
|
|
چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش
|
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
|
|
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
|
نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو
|
|
مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش
|
در لباس شیرمردان در صف کم کاستی
|
|
همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش
|
در سرای تیرهرویان همچو جان گویا مشو
|
|
در میان خیرهرایان همچو تن الکن مباش
|
دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش
|
|
گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش
|
گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود
|
|
چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش
|
همچو کژدم گر نداری چشم بینیشی مرو
|
|
یا چو ماهی گر زبانت نیست بیجوشن مباش
|
ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای
|
|
ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش
|
در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست
|
|
در جهان تیرهای بیبادهی روشن مباش
|