در نکوهش اصحاب دعوا

فقه خوان لیک در جهنم جاه همچو قابوس وشمگیر مباش
چون زفر درس و ترس با هم خوان ورنه بیهوده در زفیر مباش
در ره دین چو بو حنیفه ز علم چون چراغی بجز منیر مباش
چون تو طفلی و شرع دایه‌ی تست جز ازین دایه سیر شیر مباش
مجمع اکبر ار نخواهد بود طالب جامع کبیر مباش
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت ره مخوفست بی‌خفیر مباش
با چنین غافلان نذر شکن جز چو پیغمبران نذیر مباش
از پی ذکر بر صحیفه‌ی عمر چون نکو نه‌ای دبیر مباش
با تو در گورتست علم و عمل منکر «منکر» و «نکیر» مباش
پاس پیوسته دار بر در حق کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش
خار خارت چو نیست در ره او پس در آن کوی خیر خیر مباش
همه دل باش و آگهی نیاز بی‌خبر بر در خبیر مباش
زیر بی‌آگهی کند زاری پس تو گر آگهی چو زیر مباش
چون قلم هر دمی فدا کن سر لیک از بن شکر بی‌صریر مباش
چون به پیش تو نیست یوسف تو پس چو یعقوب جز ضریر مباش
ای سنایی تو بر نظاره‌ی خلق در سخن فرد و بی‌نظیر مباش
در زحیری ز سغبه‌ی گفتن گفت بگذار و در زحیر مباش
در هوای صفا چو بوتیمار دردت ار هست گو صفیر مباش
با قرارست نور دیده‌ی سر چشم سر گو: برو قریر مباش
شکر کن زان که شرع و شعرت هست خرت ار نیست گو شعیر مباش