در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت

جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخی در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف «من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز