جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخی
|
|
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
|
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
|
|
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
|
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
|
|
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
|
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
|
|
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
|
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
|
|
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
|
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
|
|
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
|
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
|
|
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
|
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
|
|
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
|
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
|
|
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
|
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
|
|
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
|
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
|
|
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
|
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
|
|
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
|
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
|
|
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
|
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
|
|
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
|
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
|
|
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
|
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
|
|
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
|
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
|
|
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
|
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
|
|
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
|
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
|
|
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
|
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
|
|
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
|