در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت

راهبر شو ز عقل تا نبرد غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله» همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست عشق محمود و خدمت ایاز

ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق کز سر بینش ز کل کون گردد بی‌نیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز