در مدح مسعود بن ابوالفتح

ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر
تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر
شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر
لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر
از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر
چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته تا چو قمری می‌زنم بر شاخ او صافت صفیر
گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر
پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک پیکر بی‌روح باشد پادشاه بی‌وزیر
تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر
بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور دوستار دوستارت باید جبار قدیر