تامل با خویشتن و راز و نیاز با پروردگار

هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهواره‌ی عدل و فضل عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز میدهیش از خوانچه‌ی ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفه‌ی وصالت تا در کعبه‌ی رجا نیست اندر بادیه‌ی هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانه‌ی فضلت از بدی‌ها ما تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر