چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف
|
|
آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر
|
ای میر سخنان کز پی نفع حکما
|
|
مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر
|
لیکن از بیخبری بیخبرانست که یافت
|
|
سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر
|
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم
|
|
آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر
|
چهره و ذات ترا در هنر از بیمثلی
|
|
خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر
|
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم
|
|
آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر
|
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود
|
|
او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر
|
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز
|
|
کز جوار دم من باد می افشاند عبیر
|
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان
|
|
تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر
|
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک
|
|
از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر
|
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل
|
|
ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر
|
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر
|
|
چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر
|
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک
|
|
چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر
|
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری
|
|
چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر
|
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز
|
|
من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر
|
تا بر چهرهگشایان نبود چشم چو دل
|
|
تا بر گونهشناسان نبود شیر چو قیر
|
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک
|
|
دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر
|
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر
|
|
نامهی شعر به توقیع جواز تو امیر
|