در مدح ابوعمر عثمان مختاری شاعر غزنوی

چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر
ای میر سخنان کز پی نفع حکما مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر
لیکن از بی‌خبری بی‌خبرانست که یافت سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر
چهره و ذات ترا در هنر از بی‌مثلی خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز کز جوار دم من باد می افشاند عبیر
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر
تا بر چهره‌گشایان نبود چشم چو دل تا بر گونه‌شناسان نبود شیر چو قیر
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر نامه‌ی شعر به توقیع جواز تو امیر