در مدح ابوعمر عثمان مختاری شاعر غزنوی

نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر گر برد ذره‌ای از خاطر مختاری تیر
آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین پیش اندازه‌ی صدقش به کمان آید تیر
آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن برگ زرین شود از دولت او در مه تیر
ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر
سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر
آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر
هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او هست امروز به بند سخنان تو اسیر
معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر
راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش باد چون خاک از آن شعر شود نقش‌پذیر
از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر
از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر
هر زمان زهره و تیر از پی یک نکته‌ی تو هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر
آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود تا گه صور بود بر همه جانها تصویر
من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر
هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر
زیرکان مادت آواز بدانند از طبع ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر
سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک بحر اخضر شمرد دیده‌ی او چشم ضریر
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر