همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز | که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر | |
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا | آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر | |
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان | فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر | |
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید | خانهی عقل دو صد کله ببندد ز درر | |
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ | سودها برده ز آثار دلش ماده و نر |