در تهنیت صلح خواجه امام منصور و سیف الحق شیخ الاسلام

از برای قوت دل را شکر با گل بهست از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر