از برای قوت دل را شکر با گل بهست
|
|
از برای قوت دین را شما با یکدگر
|
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی
|
|
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
|
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا
|
|
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
|
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو
|
|
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
|
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع
|
|
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
|
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
|
|
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
|
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او
|
|
می ندیدم در جهان پیری ازو آزادهتر
|
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
|
|
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیدهتر
|
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح
|
|
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
|
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب
|
|
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
|
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود
|
|
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
|
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
|
|
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
|
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
|
|
دوستان نیکدل خم را بشویند از تبر
|
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان
|
|
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
|
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران
|
|
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
|
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون
|
|
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
|
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق
|
|
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
|
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
|
|
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
|
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید
|
|
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
|
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد
|
|
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
|