در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر

پسری چون تو نزادند درین شش روزن هفت سیاره و نه دایره و چار گهر
هرگز از جود تو نگرفت کس اندازه‌ی آز هرگز از خیر تو نشنید کس آوازه‌ی شر
کلک و گفتار تو پیرایه‌ی فضلست و محل لفظ و دیدار تو سرمایه‌ی سمعست و بصر
شبهی دارد کلک تو به شحنه‌ی تقدیر که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر
عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر
گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند تخته‌ی قسمت تقدیر خداوند از بر
ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر
مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع در همه عالم امروز چو من نیست دگر
طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر
غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر
لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر
روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر
پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر
بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر
مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر