در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر

سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر
او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب من چون طوطی شده بی خواب در اندیشه‌ی خور
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر
خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر
خود که داند که در آن نیم‌شب از مستی او تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر
نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد ژاله ژاله عرق از لاله‌ی او کرد اثر
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر
بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر
آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر
دوش از یار بدم خرم و امروز شدم از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر
آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد خانه‌ی عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه‌ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر
پایه‌ی مرتبتش را چو ملک نیست قیاس عرصه‌ی مکرمتش را چو فلک نیست عبر
خاطرش سر ملک در فلک آینه‌گون همچنان بیند چون دیده در آیینه صور
جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر
جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا نار کلی شود از هیبت او خاکستر
آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر در شود در شکم ابر هوا قطره مطر
ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر