در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر

دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر
کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف ماه بر چرخ شده بسته‌ی آن سینه و بر
چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش از لطیفی و تری پیرهن توزی تر
خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر
گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر
سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او من سبک پای ندیدم که گران دارد سر
جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر
می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر
بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق گفتم: ای عشوه فروشنده‌ی انگارده خر
از خداوند نترسی که بدین حال مرا بگذاری و کنی از در من بنده گذر
چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک آمد و کرد درین چهره‌ی من نیک نظر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر روی افروخته از شرم بر آستانه‌ی در
گفت: معذور همی دار که گر نیستی از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر
همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر
شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر
اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر