دانی از عیبها چو غیب عیان
|
|
داری از علمها چو عقل خبر
|
نعمتت نی و همتت بی حد
|
|
دولتت نی و حکمتت بی مر
|
حکمتت را ز فکر تست مزاج
|
|
خاطرت را ز دانشست گهر
|
دوری از جهل همچو علم علی
|
|
پاکی از جور همچو عدل عمر
|
شعر تو سحر هست لیک ترا
|
|
بخت تو هست همچو وقت سحر
|
ماند اندیشهی تو زیر قدم
|
|
گهر طبع تو چو اسکندر
|
ز آب انگور نار طبع مکش
|
|
ز آتش باده آب روی مبر
|
سوی بالا گرای همچو شرار
|
|
گرد پستی مگرد همچو مطر
|
خامه هر جای چون قضا به مباز
|
|
جامه هر وقت چون قدر به مدر
|
همچو نکبا ازین وآن مربای
|
|
همچو نرگس در این و آن منگر
|
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر
|
|
تا نمانی برون چو حلقهی در
|
هر بنان را مباش همچو قلم
|
|
هر میان را مباش همچو کمر
|
گرد حران در آی همچو سخای
|
|
سوی مردان گرای همچو هنر
|
نزد ایشان مباش چون کاسه
|
|
پیش ایشان مگرد چون ساغر
|
تن خویش از سر کهان در دزد
|
|
جان خویش از می مهان پرور
|
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک
|
|
هم بجای خود آخر اولاتر
|
اینک ار چه به طبع یکسانند
|
|
در تفاوت به یک مکان بنگر
|
گشته با باد سخت خانهی خیر
|
|
مانده بی آب سست آلت غر
|
طبع داری نهادهی گردون
|
|
نظم داری نتیجهی کوثر
|
خاطری در نثار چون دریا
|
|
فکرتی تیز رای چون آذر
|