در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت

دانی از عیبها چو غیب عیان داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج خاطرت را ز دانشست گهر
دوری از جهل همچو علم علی پاکی از جور همچو عدل عمر
شعر تو سحر هست لیک ترا بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشه‌ی تو زیر قدم گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر تا نمانی برون چو حلقه‌ی در
هر بنان را مباش همچو قلم هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانه‌ی خیر مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهاده‌ی گردون نظم داری نتیجه‌ی کوثر
خاطری در نثار چون دریا فکرتی تیز رای چون آذر