در مدح بهرامشاه

گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر
ای ذات ترا از قبل قبله‌ی دلها تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر
چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی آوازه‌ی نام تو چو انجم به سفر بر
خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر
رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر
در کعبه‌ی انصاف تو محراب دگر شد نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر
تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر
امروز درین دور دریغی نخورد هیچ از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر
بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر
انگشت گزان آمده نزد تو حسودت برده سر انگشت کز آتش به سقر بر
دولت نتواند که گشاید ز سر زور ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر
گور و ملک الموت بهم بیندی از تو گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر
در بحر گر آواز دهی جانورانش لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر
هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر
تا نقش کند از قبل رمز حکیمان جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر
بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر
بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد تا باد زره سازد بر روی شمر بر
خاک در تو باد سپهر همه شاهان تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر
روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان ای تازه‌تر از برگ گل تازه به بربر