هان آهو کا جور مکن تا بنگویم
|
|
این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر
|
سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو
|
|
بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر
|
فرخنده یمینی و امینی که بخندد
|
|
یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر
|
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
|
|
زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر
|
خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج
|
|
اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر
|
در بارگه حکم تقاضای یقینش
|
|
آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر
|
لفظش برسیدست بسان خرد و جان
|
|
بر ذروهی عرش و فلک و ذره به در بر
|
صاحب خبر غیر نخواندست به سدره
|
|
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر
|
نظاره اگر روح ندیدست به دیده
|
|
چون چهرهی زیباش به صحرای صور بر
|
فتنهست چو خورشید پی فتنه نشانیش
|
|
بهرام فلک به شه ناهید نظر بر
|
هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو
|
|
سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر
|
ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک
|
|
بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر
|
چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع
|
|
کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر
|
چون عصمت و تایید الاهی سپر تست
|
|
کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر
|
گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز
|
|
از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر
|
زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا
|
|
کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر
|
هر چند که بودی ز پس پردهی ادبار
|
|
بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر
|
اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو
|
|
بارست بطر بر عدوی روز بتر بر
|
این قوت بازوی ظفر از پی آنست
|
|
کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر
|
ای از کف چون ابر بهاریت گه جود
|
|
آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر
|