مناقشه‌ی مرد دهری با بوحنیفه

کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش تا بیاید آن امام راستین فخر دیار
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار
می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار
تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم: می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن کیست در عالم که او از من ندارد الحذار
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش مطربان خوش لقای خوب روی نامدار
آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج‌دار