کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
|
|
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر
|
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست
|
|
نسر واقع در حمل چون کردهاند آنجا نگار
|
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده
|
|
حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار
|
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش
|
|
تا بیاید آن امام راستین فخر دیار
|
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن
|
|
بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار
|
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش
|
|
معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار
|
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان
|
|
تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار
|
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را
|
|
گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار
|
می چنین گوید که زرقست این مسلمانی و فن
|
|
خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار
|
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او
|
|
دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار
|
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز
|
|
پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار
|
تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه
|
|
چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار
|
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:
|
|
می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
|
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن
|
|
کیست در عالم که او از من ندارد الحذار
|
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش
|
|
مطربان خوش لقای خوب روی نامدار
|
آنک میدارند روزه گوید ار او راست مزد
|
|
ساغری میبایدم معشوق زیبا در کنار
|
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو
|
|
عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار
|
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین
|
|
شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درماندهوار
|
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی
|
|
داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار
|
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم
|
|
رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاجدار
|