نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
|
|
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
|
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
|
|
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
|
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
|
|
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
|
از جور این زمان و زمانه نهاد من
|
|
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
|
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
|
|
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
|
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
|
|
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
|
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
|
|
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
|
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
|
|
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
|
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
|
|
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
|
شوخیست مایهی طمع اشعار خوش چه سود
|
|
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
|
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
|
|
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
|
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
|
|
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
|
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
|
|
مداح را به جود و به انصاف دستیار
|
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
|
|
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
|
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
|
|
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
|
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
|
|
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
|
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
|
|
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
|
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
|
|
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
|
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
|
|
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
|
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
|
|
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
|