در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید

نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من یک لحظه می‌نیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانه‌ایم دهند از دویست شعر روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایه‌ی طمع اشعار خوش چه سود کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود مر خلق را ز حکمت باری همی نگار