در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید

لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او بر نه فلک چهار گهر می‌کند نثار
آن خواجه‌ای که گشت ز تعجیل جود خویش چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایره‌ی نجات ز جود تو مستدیر وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانه‌ی درت ز لطف هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایه‌ی حزم تو زان سپس از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایه‌ای چو گوهر و پر سایه‌ای چو ماه پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار