لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
|
|
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
|
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
|
|
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
|
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
|
|
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
|
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
|
|
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
|
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
|
|
یک منزلند از تک جودش همه قفار
|
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
|
|
در کامهای خلق زبانهای افتخار
|
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
|
|
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
|
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
|
|
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
|
ای دایرهی نجات ز جود تو مستدیر
|
|
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
|
رویی که یافت گرد ستانهی درت ز لطف
|
|
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
|
خاکی که یافت سایهی حزم تو زان سپس
|
|
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
|
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
|
|
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
|
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
|
|
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
|
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
|
|
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
|
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
|
|
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
|
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
|
|
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
|
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
|
|
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
|
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
|
|
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
|
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
|
|
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
|
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
|
|
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
|