در مدح ابوالمعالی یوسف بن احمد

عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار
دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار
همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار
اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار
لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار
لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار
هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار
قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار
یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار
او امام پند گویانست پندش می‌دهی ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار
لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار
دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار
روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار
باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار

زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند آبدار از چشمه‌ی توفیق و پاک از شرک خار