عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان
|
|
ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار
|
دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت
|
|
دور دور یوسف ست ای پادشا پایندهدار
|
همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان
|
|
آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار
|
اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان
|
|
یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار
|
لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو
|
|
منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار
|
لک لک ناموخته گر مار میگیرد چسود
|
|
باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار
|
هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین
|
|
قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار
|
قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
|
|
آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار
|
یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل
|
|
هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار
|
او امام پند گویانست پندش میدهی
|
|
ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار
|
لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان
|
|
گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار
|
دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن
|
|
بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار
|
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی
|
|
کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار
|
روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال
|
|
علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار
|
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
|
|
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
|
نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد
|
|
این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار
|
باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان
|
|
هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار
|