در مدح یوسف‌بن حدادی

در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
از پی این تهنیت را عاملان آسمان اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار
قطره‌ی آبی که آن را از هوا گیرد صدف روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار