در چنین مجلس که او کردست آنک کردهاند
|
|
جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
|
از پی این تهنیت را عاملان آسمان
|
|
اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار
|
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر
|
|
نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار
|
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
|
|
بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
|
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر
|
|
جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار
|
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست
|
|
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
|
کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان
|
|
ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار
|
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ
|
|
هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
|
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا
|
|
وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار
|
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
|
|
باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار
|
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت
|
|
چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار
|
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک
|
|
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار
|
قطرهی آبی که آن را از هوا گیرد صدف
|
|
روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
|
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل
|
|
تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار
|
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
|
|
هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار
|
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
|
|
گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار
|
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت
|
|
تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار
|
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
|
|
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
|