در مدح یوسف‌بن حدادی

کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار
هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار
هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار
کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار
چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار
پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع سنت همنام خود را هست دایم جانسپار
گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار
گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار
ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار
هر کسی جزوی امامت نیز دعوی می‌کند لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار
فتویی کز خانه‌ی حدادیان آمد برون نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته‌ست از لباس هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار
دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار
لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار
از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار
احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد از سخن چشم عدوی احمد مختار تار