ای بی سببی از بر ما رفته به آزار
|
|
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
|
دل برده و بگماشته بر سینهی ما غم
|
|
گل برده و بگذاشته بر دیدهی ما خار
|
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
|
|
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
|
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
|
|
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
|
بیتابش روی تو دل ما همی از رنج
|
|
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
|
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
|
|
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
|
از خنده جهانسازی و از غمزه جهانسوز
|
|
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
|
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
|
|
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
|
در لطف لبان تو لطیفیست ستمکش
|
|
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
|
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
|
|
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
|
در روزه چو بیروزه بنگذاشته ایمان
|
|
اکنون که در عیدست بیعیدی مگذار
|
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
|
|
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
|
با این همه ما را به ازین داشت توانی
|
|
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
|
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
|
|
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
|
بسپار همه زنگ به پالونهی آهن
|
|
بگذار همه رنگ به پالودهی بازار
|
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
|
|
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
|
کان پیکر رخشندهتر از جرم دو پیکر
|
|
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
|
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
|
|
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
|
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
|
|
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
|
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
|
|
در بنگه ما زن نه گنهمان نه گنهکار
|