لیک آمدهام سیر ز افعال زمانه
|
|
هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار
|
آن سود همی بینم از اشعار که هر شب
|
|
هش را ببرد سوش بماند بر من عار
|
خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا
|
|
در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار
|
هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی
|
|
من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار
|
زین محتشمانند درین شهر که همت
|
|
بر هیچ کسی مینتوان دوخت به مسمار
|
ای درت ز بیبرگان چون شاخ در آذر
|
|
وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار
|
از مکرمت تست که پیوسته نهفتهست
|
|
این شخص به دراعه و این پای به شلوار
|
پس چون تنم آراستهی پیرهن تست
|
|
این فرق مرا نیز بیارای به دستار
|
سود از تو بدان جویم کز مایهی طبعم
|
|
خود را بر تو دیدهام این قیمت و بازار
|
آثار نکو به که بماند چو ز مردم
|
|
می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار
|
تا جوهر دریا نبود چون گهر باد
|
|
تا مایهی مرکز نبود چون فلک نار
|
چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا
|
|
از محکمی و لطف و توانایی و مقدار
|
در عافیت خیر و سخا باد همیشه
|
|
اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار
|
جبار ترا از قبل نفع طبیبان
|
|
تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار
|
جبار ترا باد نگهبان به کریمی
|
|
از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار
|
از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت
|
|
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
|